جدول جو
جدول جو

معنی خنده زن - جستجوی لغت در جدول جو

خنده زن
(تَ کَ دَ / دِ)
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم.
خاقانی.
هر که سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش
گر که زند خنده بر او مرد و زن
او هم از آن خنده شود خنده زن.
امیرخسرو دهلوی.
، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنبه زن
تصویر پنبه زن
آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، پنبه بز، پنبه وز، حلّاج، ندّاف، الباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
گشاده رو، خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، شکفته، خندنده، ضاحک، منبسط، ضحوک، سبک روح، خنداخند، خندناک، خنده ناک
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ یِ مَ / مِ)
کنایه از پرتو شراب است. (برهان قاطع).
عکس روی تو چو درآینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ گَهْ)
خنده گاه. جای خنده. لب و دهان:
صبح چون خنده گه دوست شده ست آتش سر
آتش سرد بعنبر مگر آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ/ دِ یِ گُ)
شگفتن گل. بازشدن گل. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ شَ)
کنایه از روشنایی سحر است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ یِ زَ)
کنایه از دمیدن سبزه و ریاحین. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
رجوع به خنده روی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ یِ زَ)
برادۀ زر. ریزه های طلا. ریزه های زر:
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای ترا خردۀ زر بربندیم.
خاقانی.
، کنایه ازردی که در میان گل سرخ باشد و برای تنگ شدن فرج در فرزجه ها بکار برند و آنرا زرگل نیز گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ بُ دَ)
خندق کندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
دهی از دهستان برده سره است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 776 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زنده گر. احیاکننده موتی. (آنندراج). زنده کننده. احیاکننده. محیی. (فرهنگ فارسی معین) :
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست.
فردوسی.
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور، صور دوم در دهان ماست.
خاقانی.
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
نظامی.
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زنده کن آتش، مشتعل سازندۀ آن. روشن کننده آتش:
غازه کش چهرۀ گلهای باغ
زنده کن آتش دلها بداغ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- زنده کن نام، نام آورکننده. از گمنامی بیرون آورنده. نگهدارنده و حافظ نام کسی یا خانواده ای:
منم ویژه، زنده کن نام اوی
مبادا بجز نیک فرجام اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بچه زا. ج، زنده زایان. بچه زایان. پستانداران. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَقْ قی کَ دَ)
رنده کردن. رندیدن. رنده کاری کردن. رجوع به رنده کردن و رندیدن و رنده کاری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ)
لندیدن. غرغر کردن. رجوع به لندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خنده دار. مضحک. (یادداشت بخط مؤلف) :
گفت لاغی خنده مین تراز دو بار
کرد او آن ترک را کلی شکار.
مولوی.
خنده مین تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خود بایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ زَ)
خانه متعلق بزوجه. خانه از آن زن. چون: فلانی در خانه زن خود زندگی میکند و از خودش خانه ای ندارد
لغت نامه دهخدا
(اَ دُهْ گِ)
اندوهگین. (یادداشت مؤلف). غمگین. غمناک. رجوع به اندوهگین شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ زَ)
در حال خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
خاقانی.
خنده زنان چو زنگیان ابر ز روی اغبری.
خاقانی.
خنده زنان از کمرش لعل ناب.
نظامی.
تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت.
سعدی.
گفتم آه از دل دیوانۀ حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانۀ کیست.
حافظ.
، مسخره کنان. تمسخرکنان
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پنبه بز. پنبه وز. بهینه. بهین. حلاّج. ندّاف. (دهار) :
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و غلتبانش خواند زنی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(بِ ما کَ دَ)
خندیدن:
خندۀ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
سر که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی تو.
نظامی.
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده.
سعدی.
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
ببر گرفتن مهر گلابدان ماند.
سعدی.
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
چون عقل خنده می زند ازکار و کشت ما.
امیر شاهی (از آنندراج).
، دمیدن. طلوع. (یادداشت بخط مؤلف) :
چوپیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنده زدن
تصویر خنده زدن
خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده زا
تصویر زنده زا
بچه زا جمع زنده زایان بچه زایان پستانداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
نقاش صورتگر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پنبه را با کمان زند تا زواید را بیرون کند و پنبه را برای انباشتن در لحاف و توشک آماده سازد پنبه بز پنبه وز بهین بهینه حلاج نداف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنده زدن
تصویر کنده زدن
سر زانو را بر زمین گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنده زدن
تصویر لنده زدن
لندیدن غرغرکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه زن
تصویر پنبه زن
((~. زَ))
کسی که پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
کسی که دارای چهره بشاش است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
((~. زَ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
حلاج، نداف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیم، خندان، خوشحال، خوشرو، متبسم
متضاد: گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که دیگری را مورد تمسخر قرار دهد
فرهنگ گویش مازندرانی